#2
حرف بد

مامان،بابا ودختر کوچولو رسیدن جلوی درآسانسور.
بابا شستی رو زد ولی آسانسور بالا نیومد.
بابا با عصبانیت گفت:خرابه،باید از پله ها بریم.باز این بزمجه هاخرابش کردن .
یک ماه بعد...
مامان ودختر کوچولو رسیدن جلوی در آسانسور.
مامان شستی رو زد ولی آسانسور بالا نیومد .
مامان گفت:خرابه،باید از پله ها بریم.
دخترکوچولو گفت:باز این بزمجه ها خرابش کردن؟
كارشناس روانشناسي فيروز

#3
از حرف تا عمل ( داستان)
در زمـان پـيـغمبر اكرم (ص ), طفلى بسيار خرما مى خورد.
هر چه اورا نصيحت مى كردند كه زياد خوردن خرما ضرر دارد, فايده نداشت .
مادرش تصميم گرفت او را به نزد پيغمبر(ص ) بياورد تا او را نـصـيـحت كند.
وقتى او را به حضور پيغمبر آورد, از پيغمبر خواست تا به طفل بفرمايد كه خرما نخورد, اما آن حضرت فرمود: امروز برويد و او رافردا دوباره بياوريد.
روز ديـگر زن به همراه فرزندش خدمت پيغمبر(ص ) حاضر شد.
حضرت به كودك فرمود كه خرما نـخورد.
در اين هنگام زن , كه نتوانست كنجكاوى و تعجب خود را مخفى كند, از ايشان سؤال كرد: يارسول اللّه , چرا ديروز به او نفرموديد خرما نخورد؟ حـضـرت فـرمـود: ديـروز وقتى اين كودك را حاضر كرديد, خودم خرما خورده بودم و اگر او را نصيحت مى كردم , تاثيرى نداشت .
امـام صـادق (ع ) فـرمود: به راستى هنگامى كه عالم به علم خودعمل نكرد, موعظه او در دل هاى مردم اثر نمى كند, همان طور كه باران از روى سنگ صاف مى لغزد و در آن نفوذ نمى كند.

#4
تربیت

مامان دخترکوچولو هر موقع میخواست اشتباهات دختر کوچولورو به اون گوشزد کنه براش قصه میگفت:
یکی بود یکی نبود یه آقا فیله بووود خیلی خوب بود بود، ولی به بزرگترا سلام نمیکرد...
یکی بود یکی نبود یه خانم خرگوشه بووود خیلی خوب بود ،ولی با دندوناش پسته میشکست...
یه روز مامان دخترکوچولو جلوی چشمای دختر کوچولو به خانم همسایه دروغ گفت.
بعد از رفتن خانم همسایه دختر کوچولو اومد پیش مامان وگفت:یکی بود یکی نبود یه مامان بدی بووود...

نکته:بهترین روش تربیت کودکان رفتار صحیح والدین واطرافیانه.
كارشناس روانشناسي فيروز

#5
تربیت نادرست
_آخه من به دوستام چی بگم؟چه جوری بگم شماها نتونستید یه گوشی درست و حسابی برام بخرید؟
_پسرم مگه اینی که توی دستته،چه اشکال داره؟!
_چشه؟کهنه است،دمده شده.من یه مدل بالاتر و جدیدتر میخوام،اینکه دارم،کاراییش کمه!
_مامان!خوب مبین راست میگه.شما همش میخواید خساست به خرج بدید.خوب یه کم هم به فکر آبروی ما باشید!
_تو دیگه چی میگی؟نکنه تو هم چیزی میخوایی؟
_بله!پالتو؛همه بچه ها پالتوهاشون مارک داره،غیر از من.آبروی آدم میره!
_ما که پارسال برات پالتو خریدیم!
_نکنه توقع داری پالتوی پارسال رو امسال هم بپوشم؟!گفتم که من پالتوی مارک دار میخوام.
_خدایا!من از دست شماها چه کار کنم؟بذار باباتون بیاد،ببینم چی میگه؟
* * *

_چیه خانم تو فکری؟
_چی بگم؟بچه ها سفارشهای جدید دادن!مبین گوشی جدید میخواد،مینا هم پالتو!
_مگه ندارن؟پارسال برای هر دوتاشون خریدم!
_چرا،ولی مبین میگه گوشیش از مد افتاده،مینا هم پالتوی مارک دار میخواد!
_خانم جان!یادته،یادته اون موقع که اینا بچه بودن و حق انتخابشون دست من و تو بود،جدیدترین و گرونترین وسایل رو براشون میخریدی و هر چی من میگفتم:خانم بسه،گوش نمیدادی؟حالا بکش!
_تو هم که همش سرکوفت میزنی!خوب بد بود؟میخواستم بچه هام هرجا میرن برازنده و آراسته باشن،سربلند باشن!
_بگو خانم،بگو!آخه کی گفته لباس و وسایل مایه سرافرازی آدمه؟!اون چیزی که مایه افتخاره،یاد دادن چهارتا حرف درست و حسابی و ادب و نزاکت به بچه هاست!این خوبه که همه جا از علم و ادبشون تعریف بشه،نه از لباس و ظاهرشون.
حالا اون بچه های کوچیک شیک پوش،بزرگ شدن و اختیارشون دست خودشونه و از من و تو میخوان عین گذشته،به روز و گرون براشون خرج کنیم.
_تو هم که تا آدم میاد باهات حرف بزنه،سریع میزنی توی ذوق آدم.اصلا نه من چیز میخوام،نه بچه ها!
_این چه حرفیه میزنی،کی گفته چیزی نخوایید؟بخوایید،ولی به اندازه؛به اندازه نیازتون،نه برای کلاس گذاشتن برای مردم!
_ختم کلام،پول نمیدی دیگه؟
_نه،پول اضافی ندارم که بدم؛چون این اولین بار نیست که اینجوری از بچه ها طرفداری میکنی!
_من دیگه حوصله بحث کردن با تو رو ندارم.
* * *

مبین مشغول تنظیم گوشی جدیدش بود و مینا هم پالتوی مارک دارش رو پرو میکرد و هر دو خوشحال بودند،ولی مادر،حسرت زده و ناراحت به فاکتور فروش دست بند ارثیه ماردبزرگش خیره شده بود!
كارشناس روانشناسي فيروز

#6
مامان!یه سوال بپرسم؟
زن كتابچه ی سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت: بپرس عزيزم.
- مامان خدا زرده؟
زن سر جلو برد: چطور؟
- آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده.
- خوب تو بهش چي گفتي؟
- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده.
مكثي كرد: مامان،خدا سفيده؟ مگه نه؟
زن،چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما،هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز كرد : نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و
لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم،يه نقطه ی سفيد پيدا ميشه.
زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد
و
دوباره چشم بر هم نهاد
كارشناس روانشناسي فيروز

#7
کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در

چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید...

پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!

و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد...

کودک فریاد زد :خدایا یک معجزه به من نشان بده

و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید...

کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم،پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد

ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد...
كارشناس روانشناسي فيروز

#8
قشنگترین دختر


فاصله ی دخترک تا پیرزن یک نفر بود / روی نیمکتی چوبی

روبروی یک آبنمای سنگی
پیر زن از دختر پرسید
غمگینی؟
نه -
مطمئنی؟ -
نه -
چرا گریه می کنی؟ -
دوستام منو دوست ندارن -
چرا؟ -
چون قشنگ نیستم -
خودشون اینو بهت گفتن؟ -
نه -
ولی تو قشنگترین دختری هستی که تا حالا دیدم
راست می گی؟ -
از ته قلبم آره -
دخترک بلند شد پیرزن رو بوسید وبه طرف دوستانش دوید / شاد شاد


چند دقیقه ی بعد پیرزن اشک هاشو پاک کرد / کیفش رو باز کرد

عصای سفیدش رو بیرون آ ورد و رفت

به راحتی میشه دل دیگران رو شاد کرد / حتی با یک حرف ساده
ارسال پست

بازگشت به “روانشناسي”

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 14 مهمان

cron