افسردگی پس از ازدواج

#1
سلام با تشکر از سایت وکارشناسان بسیار خوبتون.من حدود یک سالی هست که ازدواج کردم.قبل از نامزدی چون با شوهرم همکار بودیم با همدیگه ارتباط داشتیم.راستش چون یکم سنم بالا رفته بود واحساس تنهایی زیاد می کردم وعلاقه بسیار زیاد اون رو به خودم دیدم با اینکه سه سال از خودم کوچیکتر بود وهمشهریم هم نبود پیشنهاش رو جدی گرفتم.به امید اینکه جلوتر بریم اگه خوب نبود نه بگم.اما هرچه جلوتر رفتیم ومی دیدم عاشقانه دوستم داره نتونستم نه بگم و دلم براش سوخت ونامزد شدیم.الان بعد ازیک سال زندگی تو شهر اونهاهنوز نتونستم خودم را راضی کنم که تو غربت زندگی کنم .مرد خوبیه اما من شدید به خونوادم وابسته بودم والان هفته ای یکبار می تونم خانوادم رو ببینم وروز به روز افسردگیم داره بیشتر میشه.اون به هیچ عنوان راضی به زندگی توشهر مانمیشه چون پدرش مخالفه.دلم می خواد بزارم برم اما شدیدآ بهش وابسته ام.احساس میکنم نسبت به شوهرم دو قطب مثبت آهن ربائیم که هرچه میخوام طرفش برم واحساساتش رو برآورده کنم یه حسی اجازه نمیده ترو خدابگید چکار کنم


#2
سلام دوست خوبم چرا مي خواي زندگيت رو خراب کني درسته پدر و مادر و خانواده از بهترين نعمتهايي که آدم تو زندگي داره اما تو بايد زندگي زناشوييت رو حفظ کني با اين چيزهايي که گفتي شوهرت دوست داره تو هم اونو دوست داري اين مهمترين چيزه از اين که هفته اي يکبار و يا شايد دوهفته يکبار خانوادت رو مي توني ببيني خيلي خوبه چرا بايد افسرده بشي تو سعي کن پايه زندگيت رو در کنار خانوادت و خانواده همسرت محکم کني حتما که نبايد کنار هم زندگي کنيد قدر اين زندگي رو بدون که خيلي ها انتظارش رو مي کشن. :wink:

#3
از شما دوست خوبم ممنون شوهرم هم همیشه بهم میگه زندگیمون رو تحت الشعاع دیگران قرار نده ولی من تو یه خونواده خیلی شلوغ بزرگ شدم 8خواهرو4 برادر که من آخریشون بودم.هرروز خونه بابام شلوغه ونوه ها وخواهرها وعروسا میان ومیرن.تویه شهری بزرگ شدم که تقریبا آزاد بودم هرجا میخواستم میرفتم کسی ایراد نمیگرفت.ولی خانواده شوهرم با اینکه بسیار محترم وخوبن اما با هیچ کسی رفت وآمد ندارند نه کسی از فامیلای پدر شوهرم ونه فامیلهای مادر شوهرم هیچ کسی باهاشون رفت وآمد نداره. خانواده شوهرم هم بخاطر کوچک بودن شهرشون خیلی حساسند. من حتی برای خرید احتیاجات خودم هم تو خیابون نمیتونم برم .صبحها اسکورتم میکنن باماشین میبرن سرکار بعدالظهر ها هم برم میگردونن.وبقیه روز وشب رو هم تنها توخونه ام یا نهایتش برم پیش مادر شوهرم که با هم توی یک حیاطیم.انقدر حساسن که حتی اجازه نمیدم پرده های خونم رو بکشم میگن طبقه دومی همه می بیننت بعضی وقتها شوهرم با کلی امید میاد خونه اما من با حالتی دل تنگ وافسرده باهاش برخورد میکنم.با اینکه کارمندم احساس میکنم توی قفس اسیرم .خیلی احساس دلتنگی میکنم.واقعا موندم که چکارکنم.اگه راهنماییم کنید واقعا ازتون ممنون میشم

#4
دوست خوبم ببخشيد که من باهات صحبت مي کنم چون يزره درکت مي کنم تو الان يه مقدار حساس شدي به قول خودت تو يه خانواده بزرگ و پر جمعيت بودي يدفعه رفتي يه جاي خلوت ، خوب اين طبيعي که ناراحت باشي افسرده بشي ولي داري يکم بهونه مي گيري شايد بهت سخت بگيرن ولي اين سخت گرفتن ها به خاطر تنها بودنت بيشتر به چشمت مياد اينم بدون که آدم وقتي شوهر مي کنه خوب خيلي چيزهاش عوض ميشه تو قبل از ازدواج بايد به اين چيزها فکر مي کردي حالا نبايد خودت و اطرافيانت رو ناراحت کني روزهاي خوشت رو از دست نده ازش بهترين استفاده رو بکن تو بايد الان احساس مستقل بودن کني نه احساس دلتنگي مطمئن باش اگر بي محلي به همسرت بکني اونم يواش يواش از زندگي دلسرد ميشه تو بايد با خودت کنار بياي بايد با اين وضعيت کنار بياي مثلا اگر شوهرت بهت اجازه نمي داد که بري خانوادت رو ببيني اون يه حرفي ، اما تو مي گي هفته اي يه بار داري ميري خوب ديگه چي ميخواي به نظر من روي خودت کار کن که با اين مسئله کنار بياي اين مشکل رو از جانب ديگران نبين روي خودت کار کن که بايد با اين مسئله کنار بيام اگه زندگيت رو دوست داري :roll:

:roll:

#7
ببخشیداینجاسوالمومطرح میکنم من 2روزپیش سوالی مطرح کردم اما نشدبیام جوابشوببینم الان میخوام جواب بگیرم اما نمیدونم سوالم کجانوشتم اصلا یادم نمیادتاپیکش چی بود چه کنم؟

#9
سوالت رو که خوندم از تعجب دهنم باز موند....... یعنی واقعا هفته ای یکبار خانواده ات رو می بینی و اینجوری دلتنگشونی.... بعد من چی کار کنم که 1000 کیلومتر از خانواده ام دورم و هر 3-4 ماه یکبار می بینمشون :(
هر روز می ری سر کار و آدمهای جدید می بینی و اینجوری افسردگی گرفتی .... پس من چی بگم که با اینکه دنبال کار بودم ولی بخاطر نبود کار مجبورم تو خونه بشینم و از صبح تا شب با پسرم باشم ...... 8O
با این همه 5 ساله گذشت ولی باز هم دلتنگم ولی تو شرایطت فرق می کنه و هر وقت که اراده کنی می تونی بری و خانواده ت رو ببینی . کاش من هم می تونستم هفته ای یکبار خانواده م رو ببینم ، یا حداقل 2 هفته یکبار یا ماهی یکبار............
به هر حال معلومه که شوهر خوبی داری پس قدر زندگیت رو بدون و نذار یه باره چشم باز کنی و ببینی که ازت سرد شده خدای نکرده

#10
سلام دوست عزيز
من با نظر عزيزاني كه برايت مطلب گذاشته اند موافقم
جوانب مشكلت را جزء به جزء روي كاغذ بنويس .بر هر جزء تفكر وتمركز كن.با اطرافيان آگاه وباتجربه وهمسرت مشورت كن و راه حل پيدا كن به ياد داشته باش كه :
اگر فكرت را عوض كني.زندگيت عوض خواهد شد.
مشاور پزشكي فيروز
ارسال پست

بازگشت به “روانشناسي”

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 15 مهمان

cron