#31
عجب روزگاری شده ......؟؟؟

عجب روزگـاری شده دهقـان فداکارپیر و خونه نشین شده ،چوپـان دروغگو عـزیز شده، شنگـول و منـگول گـرگ شدن، روباه و کلاغ دستشون تو یه کاسست، کوکب خانم حوصله مهمون رو نداره،کبری تصمیم گرفته دماغشو عمل کنه، حسنک گوسفنداشو ول کرده رفته شهر سیگار فروشی، رستم و اسفندیار اسباشونو فروختن و با موتور میرن کیف قاپی، شیرین، خسرو و فرهاد رو پیچونده و با دوست پسرش رفته اسکی، آرش کمانگیر معتاد شده و ....... راستی چی به سر ماایرانیان اومده؟؟راس می گن عجب روزگاری شده ...؟

گـاو مـا مـا مـی کـرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلـوار جین و تی شرت هـای تنگ به تـن مـی کند. او هـر روز صبح بـه جـای غذا دادن به حیـوانات جلوی آینه به موهای خود ژل مـی زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت مـی کرد.پتروس دید کـه سد سـوراخ شده اما انگشت او درد مـی کرد چون زیـاد چت کرده بـود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبـری تصمیم گـرفت بـا قطار به آن سرزمیـن برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بـود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد . ریزعلـی چراغ قـوه داشت امـا حـوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ هـا برخـورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد


يه فرشته از آسمون برای عزیزترین موجود خدا مادر...............

#32
عید دیدنی ها شروع شد و میریم که داشته باشیم سوالایی مثل:


ترم چندی؟
معدلت چنده؟
زن نمی گیری؟
سربازی نرفتی؟
نمیخواین یه بچه بیارین؟
ناقلا همش سرت تو گوشیه ها... خبریه؟
تو این کامپیوترت چیا داری؟ ( یهو مث اسب میره تو همه درایوا )
خانوم خانوما چه بزرگ شدی. دیگه باید به فکر شوهر خوب براش باشیم. مگه نه مامانش؟ (همراه با چشمک به مامان دختر)

با حضور عمه،عمو،دایی،خاله،دختر عمو،زن دایی، شوهر عمه، پسر خاله و...
ساحل دلت را به خدا بسپار ، خودش قشنگ ترین قایق را برایت می فرستد


تاخدای بنده نواز است به خلقش چه نیاز ؟!!! میکشم ناز یکی ، تا به همه ناز کنم..

#33
لعنت خدا بر دل سياه شيطان ..... لعنت


دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود
يه فرشته از آسمون برای عزیزترین موجود خدا مادر...............

#34
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی
بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود
که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ
کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش
می داد .یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به
ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز
کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود
پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را
شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا
آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه
های تازه و رسیده داد و گفت : " هر کس آن چیزی را با دیگری
قسمت می کند که از آن بیشتر دارد
ساحل دلت را به خدا بسپار ، خودش قشنگ ترین قایق را برایت می فرستد


تاخدای بنده نواز است به خلقش چه نیاز ؟!!! میکشم ناز یکی ، تا به همه ناز کنم..

#35
اگر می خواهی دیده شوی

! دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: " من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید."
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: « نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.»

خدا گفت: "اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی"
دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.

#36
مرد کور



روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »

#37
مرد سنگ شکن
روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ های کنار جاده می گذرانید.روزی با خود گفت:"آه!اگر می توانستم ثروتمند شوم،آن وقت می توانستم استراحت کنم." فرشته ای در آسمان پرسه می زد. صدایش را شنید و به او گفت:" آرزویت اجابت باد"همین طور هم شد. سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به اوخدمت می کردند. حالا می توانست هزچقدر که می خواست استراحت کند. اما روزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد. آن وقت چیزی را دید که هرگزبه عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید و گفت:"آه!اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند!" این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت:"خواسته ات اجابت باد!"اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد:" ای کاش ابر بودم! ابر از خورشید هم نیرومندتر است!"اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند."دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را با خود می برد." فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت:" کاش می توانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد می کند."

فرشته برای آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر ساده ای که بود ، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.

#38
فردی از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد. خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند همه گرسنه نا امید و در عذاب بودند هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند عذاب آنها وحشتناک بود !
آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان می دهم. او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد دیگ غذا ... جمعی از مردم ... همان قاشقهای دسته بلند ... ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت : نمی فهمم !!! چرا مردم اینجا شادند در حالی که در اتاق دیگر بد بختند؟ با آنکه همه چیزشان یکسان است؟
خداوند تبسمی کرد و گفت :
خیلی ساده است در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند هر کسی با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد چون ایمان دارد که کسی هست که در دهانش غذایی بگذارد

#39
چند می فروشی؟
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.


در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...

یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.




پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت:

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.




کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت:

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه

#40
مايكل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسير هميشگي شروع به كار كرد. در چند ايستگاه اول همه چيز مثل معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يك مرد با هيكل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد..

او در حالي كه به مايكل زل زده بود گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» و رفت و نشست.

مايكل كه تقريباً ريز جثه بود و اساساً آدم ملايمي بود چيزي نگفت اما راضي هم نبود. روز بعد هم دوباره همين اتفاق افتاد و مرد هيكلي سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روي صندلي نشست و روز بعد و روز بعد...

اين اتفاق كه به كابوسي براي مايكل تبديل شده بود خيلي او را آزار مي داد. بعد از مدتي مايكل ديگر نمي تواست اين موضوع را تحمل كند و بايد با او برخورد مي كرد. اما چطوري از پس آن هيكل بر مي آمد؟ بنابراين در چند كلاس بدنسازي، كاراته و جودو و ... ثبت نام كرد. در پايان تابستان، مايكل به اندازه كافي آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پيدا كرده بود.

بنابراين روز بعدي كه مرد هيكلي سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!»

مايكل ايستاد، به او زل زد و فرياد زد: «براي چي؟»

مرد هيكلي با چهره اي متعجب و ترسان گفت: «تام هيكل كارت استفاده رايگان داره.»

پيش از اتخاذ هر اقدام و تلاشي براي حل مسائل، ابتدا مطمئن شويد كه آيا اصلاً مسئله اي وجود دارد يا خير!



:mrgreen: :mrgreen:

#41
نکاتی جالب جهت رابطه بهتر بانوان با همسر خود
همه ما دوست داريم كه زندگي زناشويي با گذشت زمان رونق خود را حفظ كند و هر روز بيشتر از روز قبل صميمت و محبت همسر خود را شاهد و ناظر باشيم . اما اين به شرط آن است كه كمي در مورد روابط خود تجديد نظر كنيم و به كيفيت آن بيانديشيم . بهتر است این حقيقت را فراموش نكنيد از آنجا كه اين موضوع نقش حياتي و پايه در كيفيت و بقاي زندگي زناشويي شما دارد ، پس بهتر است قبل از رسيدن به نقطه بحراني و نااميد كننده ، با ديدي باز به اين مسئله نگاه كنيد و صادق باشيد . در ادامه بعضي از اشتباهات رايج بانوان در ارتباط زناشويي و نزديكي با همسرانشان پرداخته مي شود و راه حل و پيشنهاد مناسب ارائه مي شود . اميد است كه بعد از خواندن مقاله و با كمي تأمل و همت شاهد تغيير و رضايت بزرگ در زندگي خود باشيد.



1. چرا شما پيشگام نمي شويد :

چرا تصور مي كنيد كه شما در ارتباط و نزديكي با همسرانتان تنها نقش دوم و تابع را بايد بازي كنيد ؟

چرا تصور مي كنيد كه اگر ميلي وجود دارد تنها بايد از طرف آنها بروز پيدا كند و شما پاسخ دهيد ؟

بسياري از مردان تصور مي كنند كه اين پيشگامي هميشگي از طرف آنها به اين معناست كه هميشه شما ميل كمتري در اين زمينه داريد . همين امر به مرور زمان ترديد آنها را براي نزديك شدن به شما بيشتر مي كند و متعاقب آن از دريافت بزرگترين هديه عشق محروم خواهيد شد. بهتر است اين مرتبه شما نيز محبت و اشتياق خود را با پيشگام شدن در اين زمينه نشان دهيد. هيچ گاه تصور نكنيد كه ممكن است طرد شويد و يا تقاضاي شما رد شود. مطمئن باشيد كه همسر شما به قدر كافي غافلگیر و هيجان زده خواهد شد و بعلاوه خود شما تجربه اي جديد از اين رابطه را لمس خواهيد كرد كه بي ترديد جالب خواهد بود.



2. در مورد ظاهر خود نگران نباشيد :

فكر كردن در مورد اينكه در طول فرآيند آميزش و نزديكي ممكن است چگونه به نظر برسيد سبب مي شود كه از درك و دريافت لذت آن محروم شويد. به شما توصيه مي كنم كه هيچ گاه در اين لحظه هاي ناب و غير قابل بازگشت ، به چربي بد فرم شكم خود فكر نكنيد و يا بابت آرايش صورت خود نگراني به دل راه ندهيد . فقط روي فعاليت خود متمركز شويد و سعي كنيد لذت بايد و شايد را با تمام وجود دريافت كنيد. همسران شما دوست دارند كه در حين نزديكي ، شما خود را كاملاً رها كنيد. داشتن اشتياق ، انرژي و علاقه و تفكر منعطف در اين رابطه براي مردان از هر چيز ديگري ارزشمندتر است.



3. تصور نكنيد كه آميزش و نزديكي براي مردان امري ساده و سطحي و بي ثبات است :

برعكس براي بسياري از مردان آميزش و نزديكي فعاليت بسيار مهمي به حساب مي آيد، پس ارزش آن را از نظر مردان كم تصور نكنيد. در حقيقت بيش از 50 % زنان و 52% از مردان بعد از يك مرتبه نزديكي و تجربه كردن آن به فكر دوام و بقاي ارتباط خود خواهند بود. پس مطمئن باشيد كه مردان نيز افرادي رمانتيك خواهند بود. بهتر است تا اينجا دو اشتباه بسيار رايج را مرور كنيم. اينكه مردان اصلاً رمانتيك نيستند و اين كه زنان هيچ علاقه اي به آميزش و نزديكي ندارند.



4. تصور نكنيد كه هميشه مردان آماده و مشتاق آميزش هستند :

مطمئناً بسياري از پسران نوجوان در هر زمان آماده و مشتاق آميزش هستند ولي مردان نه . فشار ناشي از مسائل زندگي نظير كار ، خانواده و هزينه ها سبب مي شود كه ميل و اشتياق آنها در كل كاهش يابد. شايد اين موضوع از نظر زنان باور نكردني باشد و اين عدم علاقه گه گاه به آميزش را امري مختص خود مي دانند و اين اشتباه است. مشكل بزرگ در اين رابطه زماني اهميت مي يابد كه زنان تصور مي كنند عدم حوصله از جانب آنها براي آميزش موقتي است و ربطي به علاقه آنها به مردانشان ندارد و آنها همچنان مردان خود را دوست دارند ولي اگر مردي در اين رابطه اظهار بي حوصلگي كند سريعاً تعبير به عدم علاقه وي مي كنيم ، اينكه ديگر ما را دوست ندارد . در حاليكه او فقط در حال حاضر علاقه و حوصله اي براي آميزش و نزديكي ندارد .



5. چرا همسرانتان را راهنمايي نمي كنيد :

بهتر است بدون رودربايستي و كاملاً صريح در مورد آنچه كه در اين رابطه دوست داريد و يا نه ، صحبت كنيد. اين بهترين راهي است كه مي توانيم به لذت و رضايت شايد و بايد دست يابيم . هيچ مردي نمي تواند بدون راهنمايي همسر خود رضايت او را در اين رابطه جلب كند . اجازه دهيد كه او بداند شما به چه چيز علاقه داريد . مردان خيلي دوست دارند كه رضايت شما را شاهد باشند.



6. اگر به شما پيشنهاد تازه اي مي دهند ناراحت نشويد :

بعد از مدتي كه از ارتباط زن و مرد مي گذرد اين امري طبيعي است كه براي ايجاد تنوع امري تازه پيشنهاد شود. اين كه مردان مايل به انجام كاري جديد هستند و يا تجربه اي تازه به اين معنا نيست كه آنها از شما و زندگي خود ديگر راضي نيستند. هرگز اين پيشنهاد جديد را به خود ربط ندهيد. در ثاني شما مجبور نيستيد كه هر آنچه كه همسرتان پيشنهاد مي كند ، بپذيريد. اگر اين پيشنهاد تازه براي شما غير معقول و غير جالب و ناراحت كننده به نظر رسيد خيلي راحت و صريح بگوييد و او را متقاعد كنيد . البته بهتر است كاملاً صميمانه و از روي محبت احساس خود را بيان كنيد و اگر اين امر تازه تنها به دليل تازگي براي شما چندان سهل نيست بيش از اندازه خود را درگير آن نكنيد. اجازه دهيد بداند كه شما به زمان بيشتري نياز داريد.

Re: كتابخونه فيروز .....هركي داستان جالبي ميدونه بياد بگه ..

#42
داستان کوتاه زیبا



مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود .مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد .

او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد .بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد.

پسر ، کنجکاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوب شده بود ، یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟

کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده .
یک روز به این فکر افتاد که پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینکه اقدامی بکند ،

تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید . هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ،

همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت .

روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجات هایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند ؟
خداوند همه پدرانی که در این دنیا نیستند را بیامرزد .
یا رب دستانم را سوی تو می گیرم

اگر دستانم را بگیری

کسی مرا دست کم نمی گیرد

Re: كتابخونه فيروز .....هركي داستان جالبي ميدونه بياد بگه ..

#44
پدر یعنی: اون کسی که هنگام تراشیدن موی کودک مبتلا به سرطانش گریه ی فرزندش رو دید ماشین رو داد دستش درحالیکه چشمانش پر از گریه بود گفت: حالا تو موهای منو بتراش.
پدر یعنی: کسی که ” نمی توانم” را زیاد در چشمش دیدیم ولی هرگز از زبانش نشنیدیم.
پدر یعنی: اونی که طعم پدر داشتنو نچشید اما واسه خیلی ها پدری کرد.
پدر یعنی: اونی که کف تموم شهرو جارو میزنه که زن و بچه اش کف خونه کسی رو جارو نزنه.
پدر یعنی:اونی که هروقت میگفت “درست میشه” تمام نگرانی هایمان به یکباره رنگ میباخت.
پدر یعنی: اونی که وقتی پشت سرش از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده !
وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده !
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه…
و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری.

خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گردد.
به سلامتی تمام پدرها!

من که پدر ندارم شادی روح پدران اسیر خاک :cry: :cry: :cry: :cry:

سلام آزی خواهش میکنم گلم
یا رب دستانم را سوی تو می گیرم

اگر دستانم را بگیری

کسی مرا دست کم نمی گیرد
ارسال پست

بازگشت به “مقدمات بارداری”

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 19 مهمان

cron