صفحه 2 از 2

Re: چرا عشق ما روز به روز کمرنگ تر میشود؟

ارسال شده: دوشنبه 26 خرداد 1393, 4:30 pm
توسط nazly53
Alale65 نوشته شده:

نازی بالاخره بله رو داد شوشو :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen:
هنوز نه :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen:
زیر لفظی میخواد :twisted: :twisted: :twisted:

Re: چرا عشق ما روز به روز کمرنگ تر میشود؟

ارسال شده: دوشنبه 26 خرداد 1393, 4:54 pm
توسط nazly53
ناخن های مصنوعی، مژه های مصنوعی، موهای مصنوعی، رنگ پوست مصنوعی و عده ای از خانمها هنوز گلایه می کنند که "مردان واقعی" پیدا نمی کنند!!!

Re: چرا عشق ما روز به روز کمرنگ تر میشود؟

ارسال شده: دوشنبه 26 خرداد 1393, 4:57 pm
توسط nazly53
کاش مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان ، شوکت زن بودنشان را .... کاش مردان همیشه مرد باشند و زنان همیشه زن ...
آنگاه هر روز نه روز "زن" نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است !!

Re: چرا عشق ما روز به روز کمرنگ تر میشود؟

ارسال شده: دوشنبه 26 خرداد 1393, 5:40 pm
توسط nazly53
:mrgreen: :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen:
شعر طنز
ای یار به جهنم که مرا دوست نداری از عشق تو هرگزنکنم گریه و زاری

اگر روزی بری و یار بگیری الهی تب کنی فرداش بمیری

الهی سرخک و اوریون بگیری تب مالت و فشار خون بگیری

اگر بردی از این ها جان سالم الهی درد بی درمان بگیری

الهی تو بمیری من بمانم سر قبرت بیام قرآن بخوانم
:mrgreen: :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen:

Re: چرا عشق ما روز به روز کمرنگ تر میشود؟

ارسال شده: دوشنبه 26 خرداد 1393, 6:28 pm
توسط nazly53
Alale65 نوشته شده:خخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
الاله چرا میخندی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen:

Re: چرا عشق ما روز به روز کمرنگ تر میشود؟

ارسال شده: سه‌شنبه 27 خرداد 1393, 5:05 pm
توسط nazly53
هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست



سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت. وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست.

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید. وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ می دهد در جهت خیر و صلاح شماست! پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد. پادشاه که به قصر رسید وزیر را فرا خواند و گفت : اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هرچه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده است زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند،
بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!

ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است

Re: چرا عشق ما روز به روز کمرنگ تر میشود؟

ارسال شده: سه‌شنبه 27 خرداد 1393, 5:10 pm
توسط nazly53
مریم چرا اینجا پست نمیذاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Re: چرا عشق ما روز به روز کمرنگ تر میشود؟

ارسال شده: سه‌شنبه 27 خرداد 1393, 5:19 pm
توسط naji
سلام بر زن بزرگ زرگر :lol:

Re: چرا عشق ما روز به روز کمرنگ تر میشود؟

ارسال شده: سه‌شنبه 27 خرداد 1393, 5:22 pm
توسط naji
nazly53 نوشته شده:هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست



سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت. وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست.

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید. وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ می دهد در جهت خیر و صلاح شماست! پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد. پادشاه که به قصر رسید وزیر را فرا خواند و گفت : اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هرچه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده است زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند،
بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!

ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است
بازم قصه تکراری یه جدیدشو بزار :twisted:

Re: چرا عشق ما روز به روز کمرنگ تر میشود؟

ارسال شده: سه‌شنبه 27 خرداد 1393, 5:23 pm
توسط nazly53
اعوذو باالله من الشیطان الرجیم فوت فوت :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen:
مریم بیا جن اومده تو سایت
سلام روح سرگردان

Re: چرا عشق ما روز به روز کمرنگ تر میشود؟

ارسال شده: سه‌شنبه 27 خرداد 1393, 5:24 pm
توسط nazly53
ناجی لباس فرزاد رو عوض کردی یا هنوز شال کلاش کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Re: چرا عشق ما روز به روز کمرنگ تر میشود؟

ارسال شده: شنبه 1 مرداد 1401, 1:44 pm
توسط doaqo