رمان عاشقانه..........چه جوری با همسر

#1
:P
سلاااااااااااام دوستای خوبم.. خوبید!
طاعاتتون قبول باشه انشالله..
همینطور که در عنوان دیدید واسم جالبه بدونم هرکدوم چه جوری با همسراتون آشنا شدید.. رو حس فضولی نذارید توروخدا.. فقط کنجکاوم.. :lol:
اول هم خودم شروع میکنم:
من متولد 64 و همسرم متولد59
ما باهم فامیل هستیم و از زمان بچگی خونواده شوهرم من و به نام عروسشون صدا میزدند.. ولی من از شوهرم خوشم نیومد و هرکی حرفی از اون پیشم میزد ناراحت میشدم..
خلاصه تا بیست سالگی از اونا اصرار و از من انکار..
تا اینکه یه هفته ای شوهرم تنها از تهران به منزل ما که در مشهد است آمد و یه جورایی در حال دلبری کردن بود.. مدام راه میرفت و بی هوا از من عکس میگرفت.. حتی جلو مامان بابام خیلی پررو بود اصلا دوستش نداشتم..
یه شب توی همون یه هفته که مشهد بود همگی رفتیم حرم امام رضا.. من دلم خیلی گرفته بود چون کسی که خیلی دوستش داشتم بهم نامردی کرده بود و دلم ازش پر بود و همونطوری که داشتم با گریه به امام رضا واگذارش میکردم باز دیدم یواشکی داره ازم عکس میگیره..... شاکی شدم و گفتم پاکش کنید گفت نه هرچی اصرار کردم گفت امکان نداره.. همون طور ناراحت بودم و توی صحن رو به امام رضا کردم و گفتم یا امام رضا دلم خیلی گرفته هرچی به صلاحمه بهم بده.. میخوام اون نامرد و فراموش کنم خودت یه شخصی که خیلی دوسم داشته باشه رو سر رام قرار بده تا بتونم این جوری فراموشش کنم..
همونطوری که با امام رضا حرف میزدم مرتضی صدام کرد.. گفت یه عکس از من میگیری!! با حالت قهر گفتم نه بدید بابام یا مامانم بگیره.. گفت میخوام تو بگیری.. بابام خیلی خوشحال بود و زیر چشمی حواسش به ما بود.. با حالت ناز دوربین و ازش گرفتم و بعد از گرفتن عکس مامان بابام رفتن واسه ایت الله نخودکی که روبه روی گنبد طلا دفن شده و میگن حاجت میده فاتحه بخونن..
مرتضی اومد سمتم و گفت با من ازدواج میکنی!!!!!!!!!!
باورتون نمیشه دوستای خوبم صدای ناقاره امام رضا بلند شد و همون طور مونده بودم چی بگم.....
از همون لحظه یه جورایی دلم و برد و دلبری کرد تا به الان که واقعا عاشقشم طوری که وقتی به اون نامرد فکر میکنم میگم چه‌قدر نادون بودم که اون پ دوست داشتم..
واسه همین الان میگم بچه ام رو هم از امام رضا میخوام چون شوهرم و اون بهم داد و همون لحظه که ازش خواستم جوابم پ همون جا داد.. کسی رو بهم داد که واقعا عاشق بودنش و تضمین شده میبینم و خداروشکر شکر از زندگیم راضیم..
یا امام رضا مرتضی جونم و تو بهم دادی نینیمونم از تو میخوام.. از خدا بگیر حاجتم و بهم بده یا امام رضا.. :D :P :P :P


یا امام رضا..
تو که آخر گره رو وا میکنی!
پس چرا امروز و فردا میکنی!
پیوست ها
pc1ea942721c7bc0adc7e8599eee1bcdc1_52696016004792866492_211.gif
pc1ea942721c7bc0adc7e8599eee1bcdc1_52696016004792866492_211.gif (98.89کیلو بایت)مشاهده 6392 مرتبه

#2
سلام دوست خوبم ملیسا جون
چه تاپیک قشنگی گذاشتی
حداقل یه چند لحظه ادم رو از حس و حال بچه در میاره....
و یاد چیزایی میوفته که تو زندگی داره ولی چون همش جلو چشمشه کمتر میبینتشون و از خدا واسه دادنشون تشکر میکنه...
دوست خوبم ملیسا جون منم جریانمون خیلی شبیه شماست...شوهرم پسر عمه امه و من هیچ وقت به چشم همسر نمی تونستم نگاش کنم...هیچ علاقه ای هم بهش نداشتم..اما بعد از اینکه چند سال به این در و اون در زد یه روز رفتم سر قبر یه عزیز و ازش خواستم پیش خدا واسطه بشه و از هدا بخواد هر چیزیو که به صلاحمه بهم بده......فقط همین...
و چند وقت بعد در حالی که فکر نمیکردم بعد از اون همه جواب رد شنیدن دوباره بیاد خواستگاریم...بازم ازم خواستگاری کرد و فهمیدم که این جواب اون خواستم از خداست...
وحالا که 3 سال و چند ماه از ازدواجمون میگذره روز به روز بیشتر عاشقش میشم....
خدایا شکرت
منتظر یه هدیه از طرف خدا.....

#3
سلام ملیسا جون

همسر من خواستگار بود روز اول که با مامان و خواهرش اومد خونه ما

همه ما از همسرم خوشمون اومد
خیلی پسر آقا و محجوب و با سوادی به نظر اومد ( خوشگل هم بود :wink: )

خلاصه اومد تو اتاق (اصلا دوست نداشتم مثل قدیمها ) اما تو رودروایسی موندم رفتیم تو اتاق و کمی با هم حدود 2 ساعت 8O حرف زدیم

بچه خواهرش هم اومد و کلی شیطونی کرد اونجا
:x
خلاصه هم اون از من و خانواده ام خوشش اومد هم من

شبش هم خواب دیدم خدا اومده پیشم و میگه اون اومده تا تو با اون به کمال برسی

مادربزرگمم تو حالت کما بود دو روز بعدش به جای اینکه برم کلاس یوگام رفتم بالا سر مادربزرگم تو بیمارستان
همه چیز و براش تعریف کردم و گفتم دعا کن برام
بعد از 1 ماه که تو حالت کما بود چشماشو باز کرد و دستاشو گرفت بالا و برام دعا کرد و گفت با بزرگترت مشورت کن
بعد هم گفت من فردا میرم
اون توهم داشت و مدام حرفهای عجیب و غریب می زد
گذاشتم رو حساب توهم و حواس پرتیش
به پزشکش هم گفت من فردا میرم و پزشکش گفت انتقال ندید به بیمارستان دیگه ای براش خوب نیست
گفتم اقای دکتر توهم داره
اما فرداش همون ساعتی که گفت من میرم برای همیشه همیشه همیشه رفت


حالا وقتی اتفاقی می افته تو زندگی من و همسرم

یاد دعای مادر بزرگ و خوابی که دیدم می افتم و میگم خداجون صبوری می کنم
تو فقط مراقب همسر من باش که همیشه سلامت باشه
دوسش دارم خیلی زیاد
...

#4
سلام خوبین؟
عجب زندگی نامه های عجیب و قشنگی دارین شماها
منم خواستم بنویسم
من متولد 68 و شوهرم 65 هستش

از کنکور قبول شدم اونم از کجا از تبریز. اومدم اینجا و موندگار شدم
شوهرم یه روز تو دانشگاه منو دیده و پسندیده بود اما من اصلا ازش خبر نداشتم
منم یکم حالتهای مردونه دارم و زیاد تو دانشگاه به کسی رو نمیدادم حتی به دخترا
چون بابام هی میگفت رها جونم تو اونجا غریبی مواظب خودت باش و من همیشه تو گوشم حرفشو میشنیدم
تا اینکه یه روز مامانم زنگ زد که عزیزم یه خواستگار داری اونم از تبریز ما خیلی رد کردیم اما اونا ول کن نیست
گفتم کیه گفت نمیدونم اما مامان و خواهرو زن داداشش تورو دیدن وپسندیدن
گفتم چه خبره من عروس خوانواده پرجمعیت نمیشم بگو نمیخوایم
چندماهه گذشت تعطیلات تابستان بود و من تازه رفته بودم خونمون
تلفن زنگ زد (تعریف نباشه خواستگارهای زیادی داشتم من)مامانم گفت مهمون خدا بود شرایط پسرو گفت منم گفتم تشریف بیارین
کلی جرو بحث کردیم و اخرش کوتاه اومدم و حاضر شدم فکر کردم از شهر خودمون میان

وارد خونه که شدن دیدم من این پسرو بارها و بارها دیدمش اما اصلا فکرشم نمیکردم خواستگاره اینه
خلاصه درست 1 ماه تموم اومدن و رفتن ولی من هنوز دو دل بودم
پسره خونه داشت ماشین داشت شغل داشت خونوادش مرفه بودن نماز قران میخوندو خلاصه بیست بود اما من نمیتونستم برم توی غربت زندگی کنم
تا اینکه یه صبح خیلی زود به بابام زنگ زد وگفت من میخوام حتما امروز با اجازه ی شما با دخترتون حرف بزنم
بابام قبول کرده بود
پای صحبتش که نشستم گفت
من سیدم اینو بهت نمیگفتم اما امشب یه خوابی دیدم
خواب دیدم خانم اومد گفت پسرم بهش بگو تو از نسل منی بگو به صلاحته باهام ازدواج کنی وبقیه شو نمیتونم بگم اما تو باید بامن ازدواج کنی میفهمی؟
اشک چشاش جاری بود من زل زل نگاهش میکردم از در که بیرون اومدم به مامانم گفتم قبوله من باهاش ازدواج میکنم توکل بخدا
ماعقد کردیم من اومدم تو غربت
اما بخدای احدو واحد شوهرم یه دونست الان اونقدر دوسش دارم که نگین
غربت که سهله باهاش مریخم میرم
اون اونقدر مهربونه که من تو عشقش گم میشم و اصلا غیبت پدرومادرم رو نمیفهمم
و الان که یه نینی خوشکله داریم خدارو هرروز شکر میکنه و میگه من این نینی رو هم از جدم گرفتم
باورتون نمیشه اما بچم درست کپی باباشه بعضی وقتها گریم میگیره از اینهمه لطف خدا به من

ناگفته نمونه من گشادی دریچه میترال داشتم که دکتر به شوهرم گفته بودفقط باید استرس نداشته باشه که بدتر نشه
من تو این 2سال بدتر که نشدم هیچ کاملا بهبود پیدا کردم طوریکه دکترم هاج و واج مونده بود
خیلی سرتونو درد اوردم عزیزان شرمنده

#5
سلام جوجوها منم داستانم عین شماهاست همسرم بسرداییم بود واقعا بسر آقا خجالتی کاری و خوبی بود ولی من در حد تیم ملی ازش متنفر بودم اما نمدونم چی شد که یدفه ازش خوشم اومد و حس کردم چقد دوسش دارم هنوزم که هنوزه بعد از بنج سال زندگی فکر میکنم هیچ عشقی مثل عشق ما دو تا نیست و هیچ دو نفری اینقد همو دوس ندارن که ما داریم :lol: :lol: :lol: بله دیگه ما اینیم دیگه

#6
سلااااااام عزیزای من.. چه جالب تقریبا میشه گفت همه ی ما از شوهرامون متنفر بودیم و دوستشون نداشتیم اما الان.......
خواهش میکنم فاطیما جون.. آره عزیزم خودم هم دپسرده شده بودم گفتم یه خورده فضا رو رمانتیک کنم بد نیست..
رها جون منم مثل تو عزیزم.. با اینکه توو غربت هستم اما باورت نمیشه اونقدر شوهرم و دوست دارم و اون هم بهم عشق میورزه که شاید اصلا دلم واسه خونوادم تنگ نشه.. بی عاطفه نیستم من زمانی که دانشگاه شهرستان رفتم از دوری خانوادم شب و روز گریه میکردم اما الان اگه بخوام چند روز برم مشهد اونقدر به هم وابسته شدیم که فقط مخابرات این وسط نفع میبره.. چون بدون هم خوابمون نمیبره و تا صبح تلفن اشغال و حرف میزنیم.. مامانم هم میگه پاشو.. پاشو جمع کن برو که اینجوری فقط به هم خسارت میزنید.. دیگه هم بدون شوهرت نیا .. چه فایده شبانه روز پای تلفنی دیگه ما که تورو اصلا ندیدیم.. چه اومدنی!!!!:lol:

خلاصه دوستای نازم وقتی به گذشته برمیگردم اصلا فکرش و نمیکردم که یه روز این طوری از تو بغل کسی باشم که ازش بدم می اومد و حالا براش میمیرم..
ولی اون همیشه میگه من از بچگی میدونستم تو مال منی.. :P
بله سرنوشت واقعا نوشته شده و نمیتونی تغیرش بدی..
شیناز جان جریان باهالی بوده خواستگاریت..... خوبه دیگه.........
نگین جان خلاصه تعریف کردی عزیزم..
:roll:
یا امام رضا..
تو که آخر گره رو وا میکنی!
پس چرا امروز و فردا میکنی!

#8
سلام بچه ها جونم من و شوهرم فاميل هستيم شوهرم پسر دايي بابامه
از بچگي من از شوهرم (حسام)خوشم نميومد خيلي مغرور بود اصلا با دختر جماعت خوب نبود كم محلي ميكرد منم كه اصلا از كم محلي بدم ميومد از ابتدا ازش متنفر شدم هر وقت ميرفتيم خونشون پشتمو بهش ميكردم و سلامش نمي كردم هر وقتم از خونشون ميومديم بيرون به مامان ميگفتم اه حسام چه مغروره انگاري از دماغ فيل افتاده تا اينكه يه سال سيزده بدر همگي باهم رفتيم بيرون دسته جمعي رفتيم بالاي كوه من از كوه ميترسم موقع برگشت بچه ها همه مواظب من بودن تا نيفتم يكهو پامو گذاشتم رو سنگي كه محكم نبود و سر خوردم حسام از بالا منو ديده بود و بدو بدو اومد پايين تا دستمو بگيره وقتي دستشو دراز كرد من دستمو بهش ندادم و با باسن سر خوردم اومدم پايين. موقعي كه اومد پايين گفت دختر تو چه لجبازي و زل زد تو چشمم و گفت يار در خانه و ما گرد جهان ميگرديم منم گفتم برو بابا حوصلتو ندارم برا من شاعر شده بعد از چند وقت اومدن خواستگاريم منم به مادر شوهرم گفتم زن دايي جون شرمنده من با پسر شما كنار نميام خيلي مغروره اون روز گذشت يه شب رفتيم خونه شون خواهرش كنار من نشست حسامو از پشت پنجره ديدمش فهميدم خونست بلند گفتم عروس خانوم تشريف نميارن همه هاج و واج نگاه كردن مامانم چشم غره رفت مادر شوهرم فهميد و زد زير خنده خلاصه وقتي اومد تو پذيرايي مثل تشت اتش بود موقع رفتن اومد پيشم گفت حالمو ميگيري حالتو ميگيرم گربه بلا........ :mrgreen:

#10
مهدخت جون خیلی رمانتیک بوووود یاد فیلم هندی افتادم..
خیلی قشنگ بووووووووووووود.. حال کردم انشالله خوشبخت بشید.. کلی حالم عوض شد.. مرسی..
مریم جونم آره واقعا تانکره و درسته بعد ازدواج لاغر میشه....... :| :mrgreen:
یا امام رضا..
تو که آخر گره رو وا میکنی!
پس چرا امروز و فردا میکنی!

#11
مهدخت جون بقیه اش رو تعریف نکردی :P
ساحل دلت را به خدا بسپار ، خودش قشنگ ترین قایق را برایت می فرستد


تاخدای بنده نواز است به خلقش چه نیاز ؟!!! میکشم ناز یکی ، تا به همه ناز کنم..

#12
رز جونم دنبال چی میگردی!! بقیش همونیه که مال خودتم بود دیگه. شیطون تو هم مثل من جاهای مهمش و دوست داری!!
حالا که این طور شد منم میخوام جاهای مهمش بدونم.. بگو مهدخت جون بگو بیشتر حال کنیم.. :mrgreen:
یا امام رضا..
تو که آخر گره رو وا میکنی!
پس چرا امروز و فردا میکنی!

عشق..

#13
به دنیا هرکه یاری تازه داره
به شهر عاشقان آوازه داره
زشادی ها فقط من بی نصیبم
خدایا درد هم اندازه داره
یا امام رضا..
تو که آخر گره رو وا میکنی!
پس چرا امروز و فردا میکنی!
پیوست ها
5719057065741844.jpg
5719057065741844.jpg (26.25کیلو بایت)مشاهده 6322 مرتبه

عشق

#14
ع ش ق
کی میدونه ع ش :roll: :?: ق یا همون عشق به چه معنیه!!!
یا امام رضا..
تو که آخر گره رو وا میکنی!
پس چرا امروز و فردا میکنی!
پیوست ها
files_333.jpg
files_333.jpg (22.62کیلو بایت)مشاهده 6318 مرتبه

#15
دوستان خوب جالب بود
ممنون
من سر کار هستم هر از گاهی میام خستگیم در میره
یا رب دستانم را سوی تو می گیرم

اگر دستانم را بگیری

کسی مرا دست کم نمی گیرد
ارسال پست

بازگشت به “نقطه نظرها، پيشنهادات و سوالات در مورد فيروز”

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 6 مهمان